آدم هاى دو بخشى

نينا گلستانى
semibreve2003@yahoo.com

آدم های دوبخشی
" يارو سيگارى كه هست؟ لابد مشروب هم ميخوره؟! "
" آره ، ولى چه ربطى داره؟ "
آنوقت است كه با صداى مسخره اى مى گويد " آشغاله "
و من در دلم مى گويم هر كسى سيگار بكشد و مشروب بخورد يعنى آشغال است؟ و براى خودم كلمه ى آشغال را تشريح ميكنم. استخوان هاى مرغ ناهار، چربى گوشتى كه ديروز درست كردم. پوست مرغ، زرورق شكلات، جعبه ى دستمال كاغذى ، دستمال توالت استفاده شده، تفاله ى چايى، سيگار خاموش شده.
آشغال را بخش ميكنم، دو بخش است. به فرهاد نگاهى مى كنم وبعد به اين فكر ميكنم كه من سالها با آدمى كه دو بخش بود زندگى مى كردم.معمولن چاى را آرام آرام مى خورد. نگاهش مى كنم تا كلمه اى ديگر به زبان بياورد. نگاهش روى صفحه ى سياه، سفيد روزنامه مى چرخد. فكر مى كنم هيچى نمى بيند اما دقيقن با پوزخندش وسط فكرم مى پرد. يك جايى از روزنامه را با دست نشان مى دهد و مى خندد. استكان چاى را نزديك لبش مى برد و كمى مى نوشد. صدايش مى كنم، " فرهاد "
نگاهم مى كند. مى گويم " خيلى تاكيد كرد كه كمكمون ميكنه "
با بى تفاوتى مى گويد " كى؟ يارو آشغاله رو مى گى؟.....به همين راحتى به قول مامانت سفره ى دلتو براش وا كردى؟ "
شادى از اتاقش بيرون ميايد و كنار من مينشيند و مى گويد " آره بابا، خودش گفت كمكمون مى كنه. آدم خوبى به نظر مياد "
فرهاد سرش را تكان مى دهد و گوشى تلفن را برميدارد. شماره را از حفظ است آنقدر كه گرفته !
" الو؟ آقاى شاكرى؟.... محمود خودتى؟..... سلام.... چه احوالى؟! تونستى پول جور كنى؟ "
شادى آرام مى گويد " نتونسته، قول ميدم نتونسته "
با دستم آشغال هاى روى فرش را جمع مى كنم. فرهاد سرش را تكان مى دهد، " اشكالى نداره.... نه، خواهش ميكنم...."
گوشى را ميگذارد. با ديدن چهره ى به هم ريخته اش ديگر جاى سوالى باقى نمى ماند. شادى مى رود كنار فرهاد، " بهش زنگ بزنم؟ "
فرهاد به من نگاه مى كند. نمى دانم چرا قلبم شروع به تپيدن مىكند، دستانم سرد مى شود.فرهاد گفت " نمى دونم ، چى كار كنيم؟ "
شادى گفت " بابا بذار زنگ بزنم ديگه، ميگم بياد خونه با شما حرف بزنه "
نگاه فرهاد هنوز رويم سنگينى مى كرد، " چرا حرف نمى زنى؟ تا حالا كه اصرار داشتى كمكشو قبول كنم ! "
سرم را تكان دادم، صدايم از ته گلو در آمد " زنگ بزن "
شادى شماره را گرفت، از حفظ بود!! يعنى انقدر كه گرفته از حفظ شده ؟! فرهاد گفت " بلند شو، تو برو حرف بزن اينطورى بهتر "
چسبيده بودم به زمين، بايد چى ميگفتم ؟
" با تو نيستم مگه؟ "
تلفن را از دست شادى گرفت و آورد طرف من، " حرف بزن "
شادى ناراحت شده بود.
گوشى را از دست فرهاد گرفتم. صداى خودش بود مى گفت " الو؟ چرا حرف نمى زنى؟ "
" الو ، سلام آقاى رحمانى ، من... "
نگذاشت خودم را معرفى كنم وسط حرفم گفت " منير تويى؟ "
به فرهاد نگاه كردم. شادى گفت " مامان چقدر رنگش پريده "
فرهاد خيره به من مانده بود. گفتم " بله خودم هستم "
خنديد " چطورى؟ چند بار زنگ زدم خونتون. ما رو فراموش كردى. چرا يه مدت سر كار نمياى؟ "
به شادى نگاه كردم. چه وقت زنگ زده بود؟ چرا كسى به من نگفت؟ شادى سرش را تكانی داد و گفت " چى مى گه؟ "
به فرهاد نگاه كردم.
" حالم زياد خوب نبود. خونه استراحت مى كردم "
" الان خونه اى؟ "
" بله "
" پس شوهرت كنارته ؟ آره ؟ "
" آقاى رحمانى براى يه كارى مزاحمتون شدم "
" آها ، براى پول "
" بله، اگه امكان داره امشب تشريف بيارين خونه ى ما كه.... "
" امشب؟... باشه "
" پس منتظريم "
فرهاد گفت" مياد؟ "
گوشى تلفن را گذاشتم " آره مياد " بلند شدم و استكان چايى را برداشتم و رفتم آشپزخانه . شادى پشت سرم آمد " شام نگه ش مى دارى ديگه؟ "
" واى ! يادم رفت آدرسو بهش بدم "
شادى با لبخند موزيانه گفت " داره "
در فريزر را باز كرد و تكه هاى مرغ يخ زده داخل پلاستيك را در آورد و گفت " مرغ درست ميكنيم! "
درست ميكنيم؟!!! شادى و آشپزى؟! گفتم " آدرسو از كجا آورده؟ "
داشت مرغ را داخل ظرف آب گرم ميگذاشت " يه بار اومده بودم سر كار پيشت، تو نبودى لطف كرد منو رسوند "
" نبايد باهاش ميومدى "
با عصبانيت نگاهم كرد و گفت " چرا؟ "
به چشمانم زل زده بود و منتظر جواب بود. بى اختيار گفتم " چون آشغاله "
مرغ را گذاشت روى كابينت و دست به سينه به كابينت تكيه داد و گفت " چون زنشو طلاق داده يا چون ميخواد به ما كمك كه؟ "
انگار به برق وصلم كرده باشند. تمام وزنم روى دستم كه به يخچال چسبيده بود افتاد. گفتم " بابات خوشش نمى ياد "
" ه ! بابا "
با لج از آشپزخانه بيرون رفت. پشت سرش فرهاد آمد تو " چرا اينجا واستادى؟ "
" هيچى همين طورى "
صدايش را آرام كرد و گفت " انگار شادى از اين يارو خوشش مياد، گفتى زن نداره؟ "
شير آب را باز كردم و دستم را بردم زير آب سرد و نگه داشتم. گفتم " نمى دونم "
مايع ظرف شويى را ريختم روى دستم و دستهايم را به هم ماليدم، آنقدر ماليدم كه احساس كردم دارد پوستش جدا مى شود.
فرهاد گفت " چقدر مى شورى؟! "
" كثيف كثيف "
دوباره مايع ظرف شويى ريختم و شروع كردم به شستن دستهايم زير آب، كثيف كثيف . دستهايم را از زير آب بردم طرف فرهاد " نگاه كن فرهاد، كثيفن كثيف ، بهشون آشغال چسبيده لعنتى از بين نمى ره " بردم زير آب و دوباره....

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33422< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي